غریبه ی آشنا
غریبه آشنا... دوسـتت دارم بیا...

ناگزیر از سفرم، بی سرو سامان چون باد
به گرفتــــــار رهایی نتوان گفت آزاد

کوچ تا چند؟! مگر می شود از خویش گریخت؟!
بال تنها غم غربت به پرستوها داد

اینکه مردم نشناسند تو را غربت نیست
غربت آن است که یاران ببرندت از یاد !

عاشقی چیست به جز شادی و مهر و غم و قهر ؟!
نه من از قهر تو غمگین، نه تو از مهرم شاد

چشم بیهوده به آیینه شدن دوخته ای
اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد

فاضل نظری

جمعه 7 آذر 1393 | 1:46 | غریبه ی آشنا |

زنها میتوانند در اوج دلتنگی، لبخند بزنند
آواز بخوانند، گلهاى باغچه را قلمه کنند
بهترین غذای دلخواهت را درست کنند
و کودکانه با بچه ها بازی کنند


زنها می توانند
با قلبی شکسته
باز هم دوست بدارند
دل بسوزانند
ببخشند و بخندند
تو از طرز بافتن موهایش، یا رنگ لبهایش
لباس یا حتی حرفهایش


هرگز نمیتوانی حدس بزنی
زنی که رو به روی تو ایستاده
دلتنگ یا دلشکسته است
باید
بالش خواب او باشی تا بفهمی که چقدر دلتنگ و تنهاست ...


ســــلامتيِ همه خانومها

جمعه 7 آذر 1393 | 1:39 | غریبه ی آشنا |

ببخش خودت را 
برایِ تمامِ راه های نرفته
برایِ تمامِ بی راهه های رفته...


ببخش
بگذار احساست 
قدری هوایی بخورد ...
گاهی بدترین اتفاق ها
هدیه ی زمانه و روزگارند
خطاهایت را بشناس 
و تنها بین ِ خودت و خدایَت نگهشان دار...


تا دست خدا هست
تا مهربانیش بی انتهاست
ديگر ترا چه نياز است به آدمها؟
تا می گویی خدایا ببخش...
به دورت می گردد و می بوسدت و می گوید، جانم چه کرده ای مگر؟......


بگذار با دیدنت
هر رهگذر ِ ناامیدی
لبخندی بزند رو به آسمان و زیرِ لب بگوید :
هنوز هم می شود از نو شروع کرد ...

جمعه 7 آذر 1393 | 1:35 | غریبه ی آشنا |

پاییز!
به من قولی بده:
سرد نشو
عشق من سرمایی ست..
کنارش نیستم تا سرش غر بزنم لباس گرم بپوشد.
پاییز!
اگر سرد باشی
او سرما میخورد و قلب من ترک برمیدارد!
تمام سرمایت را نزد من بیاور
من می پذیرم...

چهار شنبه 7 آبان 1393 | 13:23 | غریبه ی آشنا |

لیلی زیر درخت انار نشست.درخت انار عاشق شد.گل داد سرخ سرخ.

گلها انار شد داغ داغ.هر اناری هزار دانه داشت.

دانه ها عاشق بودند.دانه ها توی انار جا نمیشدند.انار کوچک بود.
 
دانه ها ترکیدند.انار ترک برداشت.
 
خون انار روی دست لیلی چکید.لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید.
 
مجنون به لیلی اش رسید.
 
خدا گفت: راز رسیدن فقط همین است.کافی است انار دلت ترک بخورد...
 
چهار شنبه 7 آبان 1393 | 13:20 | غریبه ی آشنا |

نام من سرباز کوي عترت است
دوره آموزشي ام هيئت است

پــادگــانم چــادري شــد وصــله دار
سر درش عکس علي با ذوالفقار .

ارتش حيــدر محــل خدمتم
بهر جانبازي پي هر فرصتم

نقش سردوشي من يا فاطمه است
قمقمه ام پر ز آب علقمه است

رنــگ پيراهــن نه رنــگ خاکــي است
زينب آن را دوخته پس مشکي است

اسـم رمز حمله ام ياس علــي
افسر مافوقم عباس علي (ع)

شنبه 3 آبان 1393 | 10:30 | غریبه ی آشنا |

 

پنجره ات را باز كن:

جيره ى مهرت هم دارد به اتمام مى رسَد،

هوا دلش هواىِ عاشقى كردن مى خواهد،

هوا دلش قدم زدن روى برگ ها را مى خواهد،

از قدم زدن كنار ساحل خسته شده است،،

اجازه ده كه بارانِ پاييز وجودت را خيس كند،

نترس، چتر لازم نيست: اعتماد كن،

خودت را به باران بسپار ،

دستانت را باز کن،

سرت را رو به آسمان نگاه دار،

بگذار قطرات باران خیسی چشمانت را بشوید،

نفس بکش،در میان پاییز نفس بکش،

بس است گرما،بس است بی بارانی بی بادی،

که گفته پاییز غمگین است؟

وقتی که صدای برگهایش،در زیر پای توست؟

وقتی که تلفیق رنگهایش،به هارمونیه گونهایت نزدیک است....

پاییز خوب است،

پاییز عاشق است،،

عاشقی کن،پنجره ات را به رویش باز کن،

"
هوا هم هوایی شده است،دلش عاشقی می خواهد"

 

چهار شنبه 30 مهر 1393 | 17:6 | غریبه ی آشنا |

gg.jpg

آسمان آبی بود ولی خورشید نمی درخشید

آفتاب قوت نداشت چون خورشید مثل هر روز در حال احتضار بود و من سوگوار امروزش بودم

او می مرد و من آرام چشمانم را به آخرین لحظات زندگیش سپرده بودم

مرگ دردناکی بود و خون قرمزش آسمان را رنگین نموده بود

اولین ستاره شب که درخشید

او رفته بود...

و من گریان نشسته بودم در اتنظار طلوع فردایش

 
جمعه 25 مهر 1393 | 11:32 | غریبه ی آشنا |

جایی در دلم برای کینه و نفرین نگذاشتم...

به دلم گفته ام:

با تمام شکستگی ات فراموش نکن این را که...

"روزی شادیش آرزویت بود"...

             27259580609475538902.gif

جمعه 25 مهر 1393 | 11:25 | غریبه ی آشنا |

 

عشق

همانقدر که بزرگم می‌‌کند

و شاد

و امید وار

همانقدر هم تحقیرم می‌‌کند

و مایوس

و غمگین

یک روز خوشبخت‌ترین آدمِ روی زمین

یک روز

بی‌ ثبات

بی‌ اراده

بلاتکلیف می‌‌شوم

یک روز عاشقِ شاعر

یک روز شاعرِ عاشق

یک روز

بیزار از هر چه حرفِ قشنگ

بی‌ کلام‌ترین می‌‌شوم

تو با منی

خاطراتت با من

تمام این دنیا با من است

عجیب در کنارِ تو

تنها

و تنهاتر

و تنهاترین میشوم

و گرچه عشق زیباترین دلیلِ بودن است

هر روز ، بیش از روزِ پیش

از این زندگی‌ سیر می‌‌شوم...

جمعه 25 مهر 1393 | 10:48 | غریبه ی آشنا |

دلم نمی‌خواهد بداند بد جور خسته ام

دلم نمی‌خواهد بداند سخت دلتنگم

دلم می‌خواهد در آغوشش

از عشق بگویم

       از دوست داشتن

                 از دوست بودن

                   از لحظه‌های خوب

                              از با هم بودن

                                          از انتظار

                                                  و قرار

                                                         قرار روز‌هایِ آینده

 

به هم که می رسیم

جز آغوش حوصله چیزِ دیگری ندارد

خسته است

و دلتنگ

از عشق نمی گوید

          از دوست داشتن

                    از دوست بودن

                         از روز‌های خوب

                               از قرارِ فردا هم نمی‌‌گوید

 

من می‌مانم

و یک آغوش که حالا بویِ او را می دهد

و انتظار

        انتظار

             انتظار

و اینکه چقدر خسته ام

از او

      از خودم

          از تمامِ این روز‌ها...

جمعه 25 مهر 1393 | 10:43 | غریبه ی آشنا |

عید است و غدیرش ، علی والا است ، علی
دل تشنه عدل است و او دریاست ،علی
جشن است و مبارک ، علی گشته است ، ولی
دنیا همه را شادی که مولا است ، علی

u06f1u06f8_u0647u200d_u0634_1.jpg

 

3zbiy6o.gifعيد غدير خم ، عيد ولايت و امامت مبارک3zbiy6o.gif

شنبه 19 مهر 1393 | 22:28 | غریبه ی آشنا |

حالا که خواب رفته دلم بی صدا برو

آرام رد شو از من و بی اعتنا برو

اینبار حرفهای دل من نگفتنی ست

اینبار را نپرس چرا و کجا ؟ برو

از نو تمام خاطره ها را مرور کن

اصلا نیا به قلب من از ابتدا ، برو

اصلا خیال کن که دلت جای دیگریست

اصلا خیال کن که ندیدی مرا برو

بعد از تو هیچ کس به دلم سر نمی زند

در را ببند پشت سرت ، بی صدا برو

حسن اسحاقی

شنبه 12 مهر 1393 | 14:9 | غریبه ی آشنا |

حرفی...

برای گفتن نمی ماند...

وقتی دلی ...

بی هیچ گناهی شکسته باشد...

وخرده های دل ...

چنان راه نفس کشیدنت را بند بیاورد...

که هر نفست...

با درد باشد...

و مدام چشمانت...

پر و خالی از اشکی شود...

که آن هم با درد است...

حرفی برای گفتن نمی ماند...

وقتی دردی راه گلویت را بند بیاورد...

پنج شنبه 10 مهر 1393 | 1:44 | غریبه ی آشنا |

من گفته بودم روزی عاشق خواهم شد...


گفته بودم عشق ان است که مرا...


لااقل مرا "شاعر" کند...!


گفته بودم عاشق کسی خواهم شد...


که قرار را از من گرفته باشد...


که خشمش...


لبخندش...


اشکش...


قهرش...


وحتی توهینش را دوست داشته باشم...!


گفته بودم او همه ی هستی من خواهد بود...


تنها نگفته بودم...


" حتی اگر من همه هستی او نباشم...! "

 

پنج شنبه 10 مهر 1393 | 1:33 | غریبه ی آشنا |

صفحه قبل 1 ... 3 4 5 6 7 ... 16 صفحه بعد