غریبه ی آشنا
غریبه آشنا... دوسـتت دارم بیا...

با توام ای سهراب
ای به پاکی چون آب
یادته گفتی بهم؟
(تا  شقایق هست زندگی باید کرد)
نیستی سهراب ببینی که شقایق هم مرد
دیگه باید به چی دل رو خوش کرد؟
یادته گفتی بهم؟
(اومدی سراغ من
نرم و آهسته بیا
که مبادا ترکی برداره
چینی نازک تنهایی من؟)
اومدم آهسته
نرم تر از یک پر قو
خسته از دوری راه
خسته و چشم به راه
یادته گفتی بهم؟
(عاشقی یعنی دچار)
فکر کنم شدم دچار!
تو خودت گفتی...
(چه تنهاست ماهی اگه دچار دریا باشه)
آره تنها باشه
یار غم ها باشه
یادته میگفتی؟...
(گاه گاهی قفسی میسازم
می فروشم به شما
تا با آواز شقایق که در آن زندانیست دل تنهاییتان تازه شود؟)
دیگه حتی اون شقایق که اسیر قفسه
سهراب
ساحل یک نفسه
نیست که تازه کنه
این دل تنهای منو
پس کجاست اون قفس شقایقت؟
منو با خودت ببر به قایقت
راست میگفتی...
(کاش مردم دانه های دلشان پیدا بود)
آره
کاشکی دلشون شیدا بود
من به دنبال یه چیز بهترینم سهراب
تو خودت گفتی بهم...
(بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه ی عشق تر است!)

چهار شنبه 3 ارديبهشت 1393 | 23:25 | غریبه ی آشنا |

 

شاهزاده ی زیبا رویم
آمدی بر قبرستان خاطراتم و مغرورانه فریاد زدی
پریزاد قصه هایم رو یافتم
ندانستی که آرزویم خوشبختی توست
دست در دست ملکه ی زیبای محبوبت آرزوی تازه ات
به سوی فرداها می شتابی
مستانه و مغرور و خوشحال
زیباترین آرزوها بدرقه ی راهت محبوبم
از خاطرم تا ابد نخواهی رفت تنها آرزوی محالم...

چهار شنبه 3 ارديبهشت 1393 | 22:27 | غریبه ی آشنا |

پرنده بر شانه های انسان نشست. انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت: اما من درخت نیستم؛ تو نمیتوانی روی شانه من آشیانه بسازی پرنده گفت: من فرق درخت ها و آدم ها را میدانم . اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه میگیرم. انسان خندید و به نظرش این بزرگترین اشتباه ممکن بود پرنده گفت: راستی! چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟ انسان منظور پرنده را نفهمید. بازهم خندید. پرنده گفت: نمیدانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است انسان دیگر نخندید. انگار ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد چیزی که نمیدانست چسیت. شاید یک آبی دور, یک اوج دوست داشتنی. پرنده گفت: غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پرزدن از یادشان رفته است. درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است, اما اگر تمرین نکند فراموشش می شود پرنده این را گفت و پر زد. انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اینکه چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد. آن وقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت: یادت می آید تو را دو بال و دوپا آفریده بودم! زمین و آسمان هر دو برای تو بود. اما تو آسمان را ندیدی. راستی عزیزم, بالهایت را کجا گذاشتی؟

به امید پرواز...

چهار شنبه 3 ارديبهشت 1393 | 15:18 | غریبه ی آشنا |

اگر روزی از مرگ ناگهانی ام خبر شدی
حیران نباش: بخاطریکه همیشه برایت میگفتم
بدون تو میمیرم...

من نباشم دنیایک من کم دارد.
اماتو که نباشی من یک دنیاکم دارم.

عمیق ترین درد زنده گی مردن نیست
بلکه پنهان کردن قلبی است که به بد ترین حالت شکسته باشد

لحظه ی مرگم
تنها یک جمله به تو خواهم گفت....
رفتن اینگونه است نه آنگونه که تو رفتی

چهار شنبه 3 ارديبهشت 1393 | 1:45 | غریبه ی آشنا |

پر از اشکم...
ولی میخندم به سختی
به قول فروغ که میگفت:
 شهامت میخواهد سردباشی و گرم بخندی!

چهار شنبه 3 ارديبهشت 1393 | 1:27 | غریبه ی آشنا |

بی خیالم نشو...
حتی اگر مرده باشم
شاید زنده ام کند نفس مهربان تو

چهار شنبه 3 ارديبهشت 1393 | 1:18 | غریبه ی آشنا |

مرد که باشی
وقتی دست زنی را عاشقانه می گیری
 تازه می فهمی مرد بودن را باید
میان دستان ظریف زن احساس کرد

سه شنبه 2 ارديبهشت 1393 | 19:9 | غریبه ی آشنا |

از چه مینالی دلم ؟
 فصل برداشتت است… آری
این است حاصل عاشقانه هایت

.

.

.


تنهایی

سه شنبه 2 ارديبهشت 1393 | 18:57 | غریبه ی آشنا |

سبزترین خاطرات از آن کسانیست که
در ذهنمان عاشقانه دوستشان داریم

سه شنبه 2 ارديبهشت 1393 | 18:40 | غریبه ی آشنا |

 

استاد جعبه سنگینی را روی میز گذاشت و یک لیوان بزرگ شیشه ای از آن بیرون آورد سپس چند قلوه سنگ از دزون جعبه بردااشت و آنها را داخل لیوان انداخت آنگاه از دانشجویان که با تعجب به او نگاه میکردند پرسید آیا لیوان پر شده است؟ همه گفتند: بله پر شده است. 

بعد استاد مقداری سنگریزه را از داخل جعبه برداشت و آنها را روی قلوه سنگ های داخل لیوان ریخت.لیوان را کمی تکان داد تا ریگ ها به درون فضاهای خالی بین قلوه سنگ ها بلغزند, سپس از دانشجویان پرسید آیا لیوان پر شده است؟ همه گفتند: بله پر شده است. استاد از داخل جعبه یک بطری آب برداشت و آنرا درون لیوان خالی کرد آب تمام فضاهای کوچک بین تمام ذرات شن را هم پر کرد این بار فبل از اینکه استاد سوال بکند . دانشجویان با خنده فریاد زدند بله پر شده است .

استاد اولین درس خود را به دانشجویان داد: این لیوان مانند عمر شماست و آن قلوه سنگ ها چیز های مهم زندگی هستند و ریگ ها چیزهای دیگری هستند که مهمند اما نه به اندازه قلوه سنگ ها و ذرات شن چیزهای کوچک و بی اهمیت زندگی هستند. اگر شما ابتدا ذرات شن را داخل لیوان بریزید دیگر جایی برای قلوه سنگ ها و ریگ ها نیست ولی صرف نظر از اینکه زندگیتان چقدر شلوغ باشد در شیشه عمرشما هم همیشه برای مقداری آب جا وجود دارد. بنابراین در زندگی حواستان را به چیزهایی معطوف کنید که واقعا اهمیت دارند.ابتدا به قلوه سنگ ها برسی بقیه چیزها حکم ذرات شن را دارند.

راستی قلوه سنگ های زندگی ما چه چیزهایی هستند؟؟؟

سه شنبه 2 ارديبهشت 1393 | 16:39 | غریبه ی آشنا |

توازسپیده ونوری،طراوت خورشید
همانکه مهرومحبت به هستیم بخشید
درون قاب خیالم به کوچه های سحر


عروس باغ نگاهت به نازمیخندید
توازتبارشکفتن بهاروسبزه ویاس...
که عطرنام توهرجابه دفترم پیچید


طلوع آبی شعرم،کلام یکرنگی
طلایه دارنگاهت چگونه شدرنجید
توچون نوازش باران،نه،ابرباران پوش


که ازوجودتودرمن ترانه هارویید
چه دورهستی ونزدیک ستاره ای امشب
نویدآمدنت رابه خاطرم پاشید


توایی امیدسپیده دراین سیاهی شب
نبینمت پربغضی هماره باتردید
 به باغ آینه ی من همیشه جاویدی

جمعه 29 فروردين 1393 | 20:49 | غریبه ی آشنا |

ای راحت جــــــان‌ها به تو، آرام جـــــان کیستی

دل در هــوس جان می‌دهد، تو دلستان کیستی

ای گلبـــــن نادیده دی ،اصــل تو چـه وصل تو کی...

با بوی مشک و رنگ مــــــی از گلستان کیستی

بگشا صدف یعنی دهن بفشان گهر یعنی سخن

پنهـــان مکـــن یعنـی ز من تا عشق‌دان کیستی

چــون زیر هــر مویی جدا یک شهر جان داری نوا

خــــامی بود گفتن تـــو را جــانا که جان کیستی

با مـــــایی و ما را نــــه‌ای، جانی از آن پیدا نه‌ای

دانــــم کز آن مـا نـــــه‌ای، برگـــــو از آن کیستی

خاقـــــانی از تیمـــــار تو حیــــران شد اندر کار تو

ای جــــان او غـــم‌خوار تو، تو غــم‌نشان کیستی

جمعه 29 فروردين 1393 | 1:24 | غریبه ی آشنا |

من بودم و نگاه تو با چشمهاي خيس

تصوير مثل ماه تو با چشمهاي خيس

 

دستانمان گره شده در هم،سكوت محض

تنها صداي آه تو با چشمهاي خيس...

 

هي پاك مي كنم من و هي تار مي شود

تصوير گاه گاه تو با چشمهاي خيس

 

مي بوسمت كه غرق شوم در عسل،نه،آه

شور است روي ماه تو با چشمهاي خيس

 

اي عشق لعنتي دل من حقش اين نبود

تاوان اشتباه تو با چشمهاي خيس؟

 

تو مي روي و تا ابد اينجا نشسته ام

زل ميزنم به راه تو با چشمهاي خيس...

پنج شنبه 28 فروردين 1393 | 22:16 | غریبه ی آشنا |

دلخوشــــم با غـزلـــی تـــازه همینــــم کافیســـت

 تــو مــــرا باز رســـاندی به یقینــــم کافیســـت...

قانــعـــم بیشتـــر از این چه بخواهـــم از تـــو؟

 گــاه گـــاهـــی که کنـــارت بنشینـــم کافیســت

گلـــه ای نیســت من و فاصـــله ها همزادیــم

 گاهـــی از دور تو را خــوب ببینــم کافیســت

 آسمــانی تو ! در آن گســتـره خورشـــیدی کن

من همین قــدر که گــرم است زمینم کافیســـت

 من همیــن قدر که با حــال و هوایــت

 گهـــگــاه برگـــی از باغـچـــه ی شعـــر بچینـــم کافیســت

فکـــر کردن به تو یعنــی غزلـــی شور انگـــیز

که همین شــوق ٬ مرا خــوب ترینـــم ! کافیســت

پنج شنبه 28 فروردين 1393 | 21:47 | غریبه ی آشنا |

خنده ات با دیگران فرقی اساسی می کند
حس من نسبت به آن فرقی اساسی می کند
در تعجب از تو ام آخر چرا زیباییت
در میان این جهان فرقی اساسی می کند...
در چه سن هستی که جذابی ولی با تجربه
این که پیری یا جوان فرقی اساسی می کند
روی تو ماه است اما شاهدان هم گفته اند
با مه هفت آسمان فرقی اساسی می کند
هر کجا هسی تفاوت می کنی با جای قبل
جلوه ات در هر مکان فرقی اساسی می کند
سبک دیگر گفته بودم جز غزل از تو ولی
وصف تو با این بیان فرقی اساسی می کند

پنج شنبه 28 فروردين 1393 | 21:41 | غریبه ی آشنا |

صفحه قبل 1 ... 9 10 11 12 13 ... 16 صفحه بعد