غریبه ی آشنا
غریبه آشنا... دوسـتت دارم بیا...

 من ستایشگر معلمی هستم که اندیشیدن را به من بیاموزد نه اندیشه ها

جمعه 12 ارديبهشت 1393 | 2:25 | غریبه ی آشنا |

چه کسى میگوید:که گرانى شده است؟
دوره ارزانیست!دل ربودن ارزان
! دل شکستن ارزان!
دوستی ارزان است!دشمنیها ارزان
چه شرافت ارزان!
تن عریان ارزان
آبرو قیمت یک تکه نان
ودروغ از همه چیز ارزانتر
قیمت عشق چقدر کم شده است،کمتراز آب روان


و چه تخفیف بزرگى خورده،قیمت هر انسان...

پنج شنبه 11 ارديبهشت 1393 | 3:26 | غریبه ی آشنا |

چگونه دست دلم را بگیرم ودر كنار
 
دلتنگیهایم قدم بزنم
 
در این خیابان
 
كه پر از چراغ و چشمك ماشینهاست
 
...نه آقایان:
 
مسیر من با شما یكی نیست
 
از سرعت خود نكاهید
 
من آداب دلبری را نمی دانم

چهار شنبه 10 ارديبهشت 1393 | 4:2 | غریبه ی آشنا |

نقــاش خــــوبی نــــبودم...
 
..
 
اما
 
..
 
ایــن روزها...
 
..
 
به لطـف تــــــــــو...
 
..
 
انـــتظار را
 
..
 
دیـــدنی میكــشـم

چهار شنبه 10 ارديبهشت 1393 | 3:58 | غریبه ی آشنا |

یک روز آموزگار از دانش‌آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می‌توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید ؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می‌کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف‌های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می‌دانند.
در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست‌شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرأت کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست‌شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه‌های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می‌دانید آن مرد در لحظه‌های آخر زندگی‌اش چه فریاد می‌زد؟ بچه‌ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.»
قطره‌های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست‌شناسان می‌دانند ببر فقط به کسی حمله می‌کند که حرکتی انجام می‌دهد و یا فرار می‌کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیش‌مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه‌ترین و بی‌ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

چهار شنبه 10 ارديبهشت 1393 | 3:23 | غریبه ی آشنا |

مرد ثروتمندی که مباشر خود را برای سرکشی اوضاع فرستاده بود ، پس از مراجعه مباشر ، از او پرسید :
- از خانه چه خبر ؟
مباشر : خبر خوشی ندارم قربان ! سگ شما مرد !!!
- سگ بیچاره ! ولی چرا ؟؟؟ چه چیز باعث مرگ او شد ؟
مباشر : پرخوری قربان !
- پرخوری ؟ مگه چه غذایی به او دادید که تا این اندازه دوست داشت ؟
مباشر : گوشت اسب قربان و همین باعث مرگش شد !
- این همه گوشت اسب از کجا آوردید ؟
مباشر : همه اسب‌های پدرتان مردند قربان !!!
- چه گفتی ؟ همه آنها مردند ؟
مباشر : بله قربان !!! همه آنها از کار زیادی مردند !
- برای چه این قدر کار کردند ؟
مباشر : برای اینکه آب بیاورند قربان !!!
- گفتی آب ؟ آب برای چه ؟
مباشر : برای اینکه آتش را خاموش کنند قربان !!!
- کدام آتش را ؟
مباشر : آه قربان ! خانه پدر شما سوخت و خاکستر شد !!!
- پس خانه پدرم سوخت ؟؟؟ علت آتش سوزی چه بود ؟
مباشر : فکر میکنم که شعله های شمع باعث این کار شد قربان !
- گفتی شمع ؟ کدام شمع ؟
مباشر : شمع هایی که برای تشییع جنازه مادرتان استفاده شد قربان !!!
- مادرم هم مرد ؟
مباشر : بله قربان !!! زن بیچاره پس از وقوع آن حادثه سرش را زمین گذاشت و دیگر بلند نشد قربان !!!
- کدام حادثه ؟
مباشر : حادثه مرگ پدرتان قربان !
- پدرم هم مرد ؟
مباشر : بله قربان ! مرد بیچاره همین که آن خبر را شنید زندگی را بدرود گفت !
- کدام خبر را ؟
مباشر : خبرهای بد قربان ! بانک شما ورشکست شد و اعتبار شما از بین رفت و حالا بیش از یک سنت هم در این دنیا اعتبار ندارید !

چهار شنبه 10 ارديبهشت 1393 | 3:10 | غریبه ی آشنا |


وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد . به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد . آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:”متشکرم”.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم .
اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :”متشکرم ” .
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم .
اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” . من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم
، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم .
اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون
لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم .
اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم”
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم .
اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :


” تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این
موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که
نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام
… نمی‌دونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….
ای کاش این کار رو کرده بودم ……………..”

شنبه 6 ارديبهشت 1393 | 15:41 | غریبه ی آشنا |

من علی هستم، ۲۴ ساله، ساکن تهران.از آن پسرهایی که به دلیل غرور زیاد اصلا فکر عاشق شدن به سرم نمیزد.
در سال ۱۳۷۵، وقتی در دوره ی راهنمایی بودم با پسری آشنا شدم. اسم آن پسر آرش بود.لحظه به لحظه دوستی ما بیشتر و عمیق تر می شد تا جایی که همه ما را به عنوان ۲ برادر می دانستند.
همیشه با هم بودیم و هر کاری را با هم انجام می دادیم. این دوستی ما تا زمانی ادامه داشت که آن اتفاق لعنتی به وقوع پیوست.
در سال ۸۴، در یک روز تابستانی وقتی از کتابخانه بیرون آمدم برای کمی استراحت در پارکی که در آن نزدیکی بود، رفتم.هوا گرم بود به این خاطر بعد کمی استراحت در پارک، به کافی شاپی رفتم، نوشیدنی سفارش دادم .من پسر خیلی مغرور و از خود راضی بودم که جز خود کسی را نمی پسندیدم .به این خاطر وقتی دختری را می دیدم، روی خود را بر میگرداندم و نگاه نمی کردم ولی در آن روز به کلی تمام خصوصیاتم عوض شده بود .چند دقیقه ای از آمدن من به کافی شاپ گذشته بود. ناگهان چشمم به دختری که در حال وارد شدن به سالن بود افتاد. بله اتفاقی که نباید می افتاد، افتاد.
عاشق شدم؛
حال و هوام عوض شد، عرق سردی روی صورتم نشسته بود. چند دقیقه ای به همین روال گذشت.
آدم زبان بازی بودم، ولی در آن لحظه هیچ کلمه ای به ذهنم نمیرسید. نمی دانستم چه کاری کنم. می ترسیدم از دستش بدهم. دل خود را به دریا زدم، به کنارش رفتم و کل موضوع را آرام آرام با او در میان گذاشتم. شانس با من یار بود. توضیح و تفسیراتی که از خودم برای او داده بودم مورد توجه او قرار گرفت.
اسم آن دختر مونا بود. من در آن زمان ۲۱ سال داشتم و در دانشگاه مشغول درس خواندن بودم؛ مونا سال آخر و یکی از ممتازان دبیرستان خود بود؛ از خانواده مجللی بودن و از این نظر تقریباً با هم، هم سطح بودیم.
دوستی ما یک دوستی صادقانه و واقعی بود. ۳ سالی به همین صورت ادامه داشت. هر لحظه به علاقه من به او افزوده می شد. موضوع ازدواج را با مونا درمیان گذاشتم؛ هر دو ما به وصلت راضی بودیم. خانواده هایمان نیز در این مورد اطلاع کافی داشتند؛ ولی من درآن زمان آمادگی لازم برای ازدواج را نداشتم؛ چون مایل بودم کمی سنم بیشتر بشود.
من به قدری به مونا احترام می گذاشتم و دوستش داشتم که هیچ وقت کلمه ی نه را از من نمی شنید. تابستان ۸۶ بود با او تماس گرفتم ولی جواب نمی داد. ۲،۳ روزی به همین صورت ادامه داشت دیگر داشتم از نگرانی می مردم، چون سابقه نداشت جواب تماس ها و پیامک هایم را ندهد؛ با مینا خواهر بزرگتر مونا تماس گرفتم، موضوع را جویا شدم، بالاخره توانستم با هماهنگی او مونا را پیدا کنم.
وقتی از او دلیل جواب ندادنش را پرسیدم حرفی را زد که همانند پتکی رو سرم فرود آمد. دنیا دور سرم می چرخید. گفت برایش خواستگار امده و به خاطر فشار پدر مادرش مجبور است ازدواج کند. من که ۲۴ سال بیستر نداشتم و مایل به ازدواج زود نبودم، خود را بر سر دو راهی عشق و عقل دیدم. عشق می گفت ازدواج کنم و عقل می گفت ازدواج زود هنگام نکنم.
وقتی دیدم مونا در شرایط روحی مناسبی قرار ندارد؛ به خاطر اینکه نمی توانستم لحظه ای اذیت شدنش را تحمل کنم، قبول کردم که دیگر به او فکر نکنم و او با فردی که خانواده برایش انتخاب کرده ازدواج کند.
با چشمانی گریان و با آروزی خوشبختی از او برای همیشه خداحافظی کردم. ۲،۳ ماه گذشت، روزی نبود که به یاد او نباشم؛ و به خاطر دوری اش نگریم، ولی باید تحمل می کردم.
به همین صورت روزها می گذشت. پاییز رسید. برای دیدن دوست نزدیک، آرش، به دیدنش رفتم. آرش آن روز خیلی خوشحال بود؛ وقتی علت را جویا شدم از پیدا کردن دختر مورد علاقه اش خبر داد؛ گفت که بالاخره توانسته دختری که همیشه در رویاها به دنبالش میگشته، پیدا کند.خوشحال شدم، چون خوشحالی آرش را می دیدم. با ذوق و شوق موبایلش را در آورد تا عکس آن دختر را به من نشان دهد.وقتی چشمم به عکس افتاد گویی دوباره پتکی به سرم خورده باشد؛ گیج و مبهوت ماندم. سرگیجه ای به سراغم آمد که تا آن ۲۴ سال هیچ وقت ندیده بودم.
عکس، عکس مونا بود. همان دختری که به خاطرش از خودم گذشتم، تا او از خودش نگذرد؛ غرورم را شکستم تا او غرورش را نشکند.
آرش از موضوع دوستی من و مونا هیچی نمی دانست. از او خواستم تا قراری را با او بگذارد و مرا به او معرفی کند. آرش هم بلافاصله با مونا تماس گرفت و قرار ملاقاتی را برای ساعت ۷ همان روز گذاشت.
ساعت ۶:۳۰ من و آرش در محل قرار حاظر بودیم. به او گفتم من برای چند دقیقه بیرون می روم، ولی وقتی دوستت آمد با من تماس بگیر، تا بیایم. از کافی شاپ بیرون امدم، در گوشه ای از خیابان منتظر آمدنش بودم. ساعت ۷ شده بود مونا را دیدم وارد کافی شاپ شد، همان لحظه آرش خبر آمدنش را به من داد.
آرام آرام وارد شدم، وقتی به کنار میز رسیدم آرش بلند شد و شروع به معرفی من کرد؛ وفتی چشمان مونا به من افتاد رنگ خود را باخت و شوکه شد. اشک در چشمانم پر شده بود.نمیدانستم چه کار کنم.
به آرش گفتم این مونا همان عشق من بود که به خاطرش همه کار کردم. به خاطرش از خودم گذشتم، ولی او مرا خورد کرد شکست.
با نیرنگ و فریب با دلم بازی کرد به آرش نگاه کردم و گفتم: آرش ،داداش خوبم، این دفعه هم به خاطر تو از خودم می گذرم؛ دلی که یکبار بشکند، می تواند دوباره هم بشکند. ولی من، نه تو و نه مونا را دیگر نمیشناسم.
با چشمانی گریان به مونا گفتم: امیدوارم خدا دلت را بشکند.
از آنجا خارج شدم و تا به امروز دیگر نه انها را میبینم و نه به آنها فکر می کنم و فقط از خدا برای دل شکستگان آرامش آرزومندم.

شنبه 6 ارديبهشت 1393 | 2:6 | غریبه ی آشنا |

ببــــــــــار بــــــــاران….
مـــــــــــــن ســـــــــــــفرکـــــــر ده ای دارمــــ کــــــــه یــــــــادم رفــــته…
آبـــــــــــــ پشتــــــــــ پـــــــــایش بـریــــــــزمـــــ…..
.
.
.
از حقیقتــــــــ ـ ـ ـ ـ های تلخ خسته ام …
یک دروغ شیرینـــــــــــ ـ ـ ـــــ بگو
“بگو دوستــ ـ ـــت دارم…”
.
.
.
وقتی عطر تنت را میخواهم ، به باد هم التماس میکنم ، خدا که جای خود دارد
.
.
.
دلم هوای تو را می کند میروم سراغ شعرهایم…
این روزها خوب یاد گرفته ام خود را به کوچه علی چپ بزنم……!!
.
.
.
نمی دانــم …
چــرا بیــن ایــن همــه آدم
پــیــله کــرده امــ
بــه تــو …
شــاید فــقط با تــو
پــروانــه می شـــوم …
.
.
.
تفاوتی ندارد خواب باشم یا بیدار ؛ زیباترین تصویر پیش چشمانم همیشه “تویی”
.
.
.
گاهی به سرم می زند بزنم زیر همه چیز و همه چیز !
اما سر که کاره ای نیست ، این “دل” است که فرمانروایی میکند …
.
.
.
خیلی وقت است فراموش کرده ام …
کدامیک را سخت تر می کشم … ؟
رنــــج !
انتظار !
یا نفس را …

شنبه 6 ارديبهشت 1393 | 1:43 | غریبه ی آشنا |

حق نه دادنی است و نه گرفتنی، بلکه خوردنی است !
(امضا:ذیحق)
—————————————
شاهنامه آخرش “ه” است!
(امضا:حاج ابوالقاسم)
————————————————-
برای اینکه زیر پایم را خالی نکنند روی دستهایم راه می روم!
(امضا: ژیمناستیک کار)
—————————————————–
من کلاه گیس و آبروی آدم کچل را با هم می برم!
( امضا:باد پاییز)
——————————————————-
پله های ترقی برای بعضی ها سُر است!
(امضا: نظافتچی پله های اداره)
——————————-
افراد نمک نشناس شوربخت می شوند !
(امضا: نمکی محل)
————————————-
ما به جای “آن ور دنیا” شما را به “آن دنیا” می بریم !
(امضا: یک شرکت هواپیمایی)
————————————————
محافظت از “اتو” های خود را به ما بسپارید !
(امضا:اتوبان)
————————————————–
لطفا پس از حذف یارانه لبنیات شیربهای ما را بدون یارانه حساب کنید !
(امضا: دختران دم بخت)
————————————————
دوستت دارم ای میکروب آبله مرغان !
(امضا: میکروب خروسک)
————————————————-
آه ما سوزناک ترین آه های دنیاست !
(امضا:اژدهای هفت سر)
—————————————————–
انواع گاز اشک آور برای سرکوب تظاهرات میوه ها موجود است !
(امضا:پیاز)
—————————————————–
لطفا روی سگتان را بالا نیاورید !
(امضا:یک آدم گربه صفت)
—————————————————————–
در بیمارستان ها تنها ما هوایتان را خواهیم داشت !
(امضا: یک کپسول اکسیژن)
————————————————————–
اگر از شنیدن حرف مخالف فشار خونتان بالا می رود به ما بپیوندید !
(امضا:اعضای گروه فشار)
———————————————————
پیشرفت علم پزشکی کار . بازار ما را کساد کرده است!
(امضا:حضرت عزراییل)
———————————-
ما به جمله همیشه حق با «مشتری» است اعتراض داریم !
(امضا : جمعی از سیارات منظومه شمسی)
—————————————-
من بیشتر از سازمان تفکیک زباله قدر زباله ها را می دانم !
(امضا : گربه محله)
—————————————-
صدای آب اصلا هم طنین زندگی نیست!
(امضا:مرده شور بهشت زهرا)
—————————————————
قول می دهم شما را رو سفید کنم.
(امضا:گچکار سر گذر)
—————————————————–
لطفا نان ما را آجر کنید.
(امضا : بساز و بفروش های شهر)
————————————————
دوغ خیلی از نوشابه سیاه بهتر است .
(امضا : دانشمندان نژاد پرست)
——————————————————-
سیفون برای من حکم نوشابه کنار غذا را دارد
(امضا : چاه دستشویی)
————————————————
اهدای خون، اهدای زندگی است
(امضا : انجمن خون آشامان )
——————————————————-
در رمانتیک بودن ما همین بس که هم شمع داریم و هم پروانه !
(امضا : جمعی از اتوموبیل ها)

شنبه 6 ارديبهشت 1393 | 1:33 | غریبه ی آشنا |

۱- خــــالــه
معنای لغوی: خواهر مادر
معنای استعاره ای: هر زنی که با مادر رابطه ی گرم و صمیمی داشته باشد.
نقش سمبلیک: یک خانم مهربان و دوست داشتنی که خیلی شبیه مادر است و همیشه برای شما آبنبات و لباس می خرد.
غذای مورد علاقه: آش کشک.
زیر شاخه ها: شوهر خاله: یک مرد مهربان که پیژامه می پوشد و به ادبیات و شکار علاقه مند است. دختر خاله،پسر خاله:
همبازی دوران کودکی که یا در بزرگسالی عاشقش می شوید اما با یکی دیگه ازدواج می کنید یا باهاش ازدواج می کنید اما عاشق یکی دیگه هستید.
مشاغل کاذب: خاله زنک بازی، خاله خانباجی.
چهره های معروف: خاله خرسه، خاله سوسکه.
داشتن یک خاله ی مجرد در کودکی از جمله نعمات خداوندی است.
۲ – عـــمـه
معنای لغوی: خواهر پدر
معنای استعاره ای: هر زنی که با پدر رابطه ی گرم و صمیمی داشته باشد،هر زنی که مادر چشم دیدنش را نداشته باشد.
نقش سمبلیک: به عهده گرفتن مسئولیت در موارد ذیل: ۱- جواب همه ی فحش هایی که می دهید. مثال: عمته… ۲- جواب همه ی محبت هایی که می کنید. مثال: به درد عمه ات می خوره… ۳- توجیه کلیه ی بیقوارگی ها،رفتارهای نامتناسب شما (تنها برای دخترخانم ها). مثال: به عمه ات رفتی. ۴- خیلی چیزهای بدِ دیگه. از ذکر مثال معذوریم…
غذای مورد علاقه: شله زرد، سمنو.
زیر شاخه ها: شوهر عمه: یک مرد پولدار که سیبیل قیطانی دارد و چندش آور است. پسرعمه/دخترعمه: همبازی دوران کودکی که در بزرگسالی حالتان را به هم می زنند!!
چهره های معروف: عمه لیلا.
داشتن یک عمه که در توصیفات فوق صدق نکند جزو خوش شانسی های زندگی است.
۳ – دایــــی
معنای لغوی: برادر مادر
معنای استعاره ای: هر مردی که با مادر رابطه ی گرم و صمیمی داشته باشد،هر مردی که پتانسیل کتک خوردن توسط پدر را داشته باشد.
نقش سمبلیک: یکی از معدود مردانی که هر چند به سیاست علاقه مند است اما حس گرمی به شما می دهد، همیشه حرفهایتان را می فهمد و می شود پیشش گریه کرد.
غذای مورد علاقه: فسنجون.
زیر شاخه ها: زن دایی: یک زن چاق و شاد که خیلی کدبانو است و جلوی مادر قپی می آید. پسردایی،دختردایی: همبازی دوران کودکی که در بزرگسالی مثل یک همرزم ساپورتتان می کنند.
چهره های معروف: علی دایی، دایی جان ناپلئون.
سعی کنید حتمن حداقل یک دایی داشته باشید.
۴ – عـــمـــو
معنای لغوی: برادر پدر
معنای استعاره ای: هر مردی که با پدر رابطه ی گرم و صمیمی داشته باشد.
نقش سمبلیک: یکی از مردانی که شما همیشه باید بهش بوس بدهید و بعد بروید کارتون ببینید تا او با پدر حرفهای جدی بزند. یکی از مردانی که مادر به مناسبت آمدنش قرمه سبزی می پزد و همیشه وقتی می رود پدر ساکت شده، به فکر فرو می رود.
غذای مورد علاقه: قرمه سبزی، آبگوشت.
زیر شاخه ها: زن عمو: یک زن خوشگل که زیاد به شما توجه نمی کند و خودش را برای مادر می گیرد، دخترعمو،پسرعمو: همبازی دوران کودکی که اگر تا هجده-بیست سالگی دوام آورده باهاش ازدواج نکنید خطر را از سر گذرانده اید.
مشاغل کاذب: بازی در قصه های ایرانی-اسلامی.
چهره های معروف: عمو زنجیرباف، عمو یادگار، عمو پورنگ.
داشتن یک عمو ی پولدار خیلی خوب است.
 
حالا دقت کردین …(طنز)

شنبه 6 ارديبهشت 1393 | 1:14 | غریبه ی آشنا |

به نام خدا
موضوع انشا: اینترنت چیست؟
بانام و یاد خدا انشای خود را آغاز می کنم. معلم به ما گفت در مورد اینترنت بنویسیم. من از اینترنت خیلی سرم می شود و در خانه مان اینترنت پرسرعت داریم.
اینترنت کاربرد های بسیار بسیار بسیار فراوانی دارد. مامان ,بابا, برادر و خواهر من از اینترنت خیلی استفاده می کنند. هر وقت برادرم پای اینترنت می نشیند همه اش مواظب است کسی به کامپیوتر نزدیک نشود و خیلی خیلی به حریم خصوصی اعتقاد دارد. هیچ وقت به من یاد نمی دهد که چه کار می کند، می گوید بزرگ می شوی یاد می گیری.
خواهرم همه اش به سایت های مختلف سر می زند و موقعی که پشت کامپیوتر می نشیند که تحقیقات دانشگاهی اش را انجام دهد یه حرف هایی می زند که نمی شود در انشا نوشت اما همه اش به سرعت اینترنت مربوط می شود.
ما اینترنت پرسرعت داریم ولی هر وقت می خواهم به سایت باشگاه مورد علاقه ام سربزنم باید مدتها صبر کنم، آخر پشت سر هم پیغام خطا می دهد برادرم می گوید مربوط به سرعت است و با چراغ نفتی کار می کند.
من نمی دانم حالا که برق آمده چرا کاری نمی کنند اینترنت هم برقی شود.
خواهرم می گوید کابل با کشتی قطع شده و دارند تعمیر می کنند. کاش این کشتی ها می فهمیدند ما کار داریم قبض آب،برق، گاز تلفن و … باید اینترنتی پرداخت شود. دانشگاه ها اینترنتی ثبت نام می کنند و تازگی هر کاری می خواهی بکنی می گن از طریق سایتمان اقدام کنید، اما نمی شود.
پدرم می گوید همه تقصیر ها به گردن اینترنت ملی است و اگر راه بیفتد فاتحه اینترنت خوانده است. من نمی دانم اینترنت ملی یعنی چه اما می دانم مردن چیز بدی است خدا کند اینترنت نمیرد وگرنه من دیگرنمی توانم بازی کنم و عکس ببینم.
این بود انشای من.

شنبه 6 ارديبهشت 1393 | 1:10 | غریبه ی آشنا |

وقتی پیرمرد با لب های لرزان و کلماتی شکسته تقاضایش را گفت ،
مربی آموزش رایانه با لبخندی ملیح همراه با نگاهی مهربان به او خیره ماند…سرهای جوان هایی که هرکدام پشت رایانه نشسته بودند ،یکی یکی به طرفش چرخید .
پچ پچ های ریز نامفهومی شنیده می شد . “سر پیری و معرکه گیری ”
این اصطلاحی بود که انتظار شنیدنش را داشت .
شاید هم به همین خاطر بود که تنها این جمله راشنید . عرق سردی نشست روی پیشانیش. لرزش دستانش بیشترشد، پیرمرد ضعیف تر از آن بود که تاب نگاه های سنگینو پچ پچ دیگران را داشته باشد .
اما مربی با مهربانی او را پشت رایانه نشاند و بنا به تقاضای او چت کردنرا همراه با وب کم به او آموزش داد.
حالا او خوشحال است که بعد از سالها می تواند دختر و نوه هایش را که آن سر دنیا زندگی می کنند ،هر روز ببیند.

جمعه 5 ارديبهشت 1393 | 23:21 | غریبه ی آشنا |

فقر تعابیر مختلفی داره، هرکی که پول نداره فقیر نیست ! با هم این مطلب رو میخونیم تا بدونیم فقر واقعی یعنی چی ؟
…………
فقر اینه که ورزش نکنی و به جاش برای تناسب اندام از غذا نخوردن و جراحی زیبایی و دارو کمک بگیری !
…………
فقر اینه که وقتی کسی ازت میپرسه در ۳ ماه اخیر چند تا کتاب خوندی برای پاسخ دادن نیازی به شمارش نداشته باشی !
…………
فقر اینه که شامی که امشب جلوی مهمونت میذاری از شام دیشب و فردا شب خانواده ات بهتر باشه !
…………
فقر اینه که کلی پول بدی و یک عینک دیور تقلبی بخری اما فلان کتاب معروف رو نمی خری تا فایل پی دی اف ش رو مجانی گیر بیاری !
…………
فقر اینه که در اوقات فراغتت به جای سوزاندن چربی های بدنت بنزین بسوزانی !
…………
فقر اینه که وقتی ازت بپرسن سرگرمی ها ی تو چی هستند بعد از یک مکث طولانی بگی موزیک و تلویزیون !
…………
فقر اینه که روژ لبت زودتر از نخ دندونت تموم بشه !
…………
فقر اینه که ماشین ۴۰ میلیون تومانی سوار بشی و قوانین رانندگی رو رعایت نکنی !
…………
فقر اینه که بری تو خیابون و شعار بدی که دموکراسی می خوای ، تو خونه بچه ات جرات نکنه از ترست بهت بگه که بر حسب اتفاق قاب عکس مورد علاقه ات رو شکسته !
…………
فقر اینه که ۲ تا النگو توی دستت باشه و ۲ تا دندون خراب توی دهنت !
…………
فقر اینه که با کامپیوتر کاری جز ایمیل چک کردن و چت کردن و موزیک گوش دادن نداشته باشی !
…………
فقر اینه که کتابخانه خونه ات کوچکتر از یخچالت ( یخچال هایت ) باشه !
…………
فقر اینه که فاصله لباس خریدن هات از فاصله مسواک خریدن هات کمتر باشه !
…………
فقر اینه که توی خیابون آشغال بریزی و از تمیزی خیابونهای اروپا تعریف کنی !
…………
فقر اینه که وقتی با زنت می ری بیرون مدام بهش گوشزد کنی که موها و گردنشو بپوشونه ، وقتی تنها میری بیرون جلو پای زن یکی دیگه ترمز بزنی !
…………
فقر اینه که از بابک و افشین و سیاوش و مولوی و رودکی و خیام چیزی جز اسم ندونی اما ماجراهای آنجلینا جولی و براد پیت و سیر تحولی بریتنی اسپرز رو پیگیری کنی !

چهار شنبه 3 ارديبهشت 1393 | 23:38 | غریبه ی آشنا |

استادي درشروع کلاس درس ، ليواني پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببينند.بعد از شاگردان پرسيد: به نظر شما وزن اين ليوان چقدر است ؟ شاگردان جواب دادند : 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم ........
استاد گفت : من هم بدون وزن کردن ، نمي دانم دقيقا" وزنش چقدراست . اما سوال من اين است : اگر من اين ليوان آب را چند دقيقه همين طور نگه دارم ، چه اتفاقي خواهد افتاد ؟
شاگردان گفتند : هيچ اتفاقي نمي افتد .
استاد پرسيد :
خوب ، اگر يک ساعت همين طور نگه دارم ، چه اتفاقي مي افتد ؟
يکي از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد ميگيرد.
حق با توست . حالا اگر يک روز تمام آن را نگه دارم چه ؟
شاگرد ديگري جسارتا" گفت : دست تان بي حس مي شود .
عضلات به شدت تحت فشار قرار ميگيرند و فلج مي شوند . و مطمئنا" کارتان به بيمارستان خواهد کشيد .......
و همه شاگردان خنديدند

استاد گفت : خيلي خوب است . ولي آيا در اين مدت وزن ليوان تغييرکرده است ؟
شاگردان جواب دادند : نه
پس چه چيز باعث درد و فشار روي عضلات مي شود ؟
درعوض من چه بايد بکنم ؟
شاگردان گيج شدند . يکي از آنها گفت : ليوان را زمين بگذاريد.
استاد گفت : دقيقا" مشکلات زندگي هم مثل همين است .
اگر آنها را چند دقيقه در ذهن تان نگه داريد .
اشکالي ندارد . اگر مدت طولاني تري به آنها فکر کنيد ، به درد خواهند آمد .
اگر بيشتر از آن نگه شان داريد ، فلج تان مي کنند و ديگر قادر به انجام کاري نخواهيد بود.
فکرکردن به مشکلات زندگي مهم است . اما مهم تر آن است که درپايان هر روز و پيش از خواب ، آنها را زمين بگذاريد.
که درپايان هر روز و پيش از خواب ، آنها را زمين بگذاريد.
به اين ترتيب تحت فشار قرار نمي گيرند ،
هر روز صبح سرحال و قوي بيدار مي شويد و قادر خواهيد بود از عهده هرمسئله و چالشي که برايتان پيش مي آيد ، برآييد!

چهار شنبه 3 ارديبهشت 1393 | 23:30 | غریبه ی آشنا |

صفحه قبل 1 ... 8 9 10 11 12 ... 16 صفحه بعد